تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی.
رز زیباییست پس دوستم دارد
ندارد چون هیچ وقت برایم رز نخرید
پر پرش می کنم رز را
دوست دارد مرا
دوست ندارد مرا
دوست دارد مرا
ندارد اگر نه رهایم نمی کرد
دارد چون نوبت گلبرگ دوست دارد! است
ندارد اگر نه رهایم نمی کرد
دارد اگر نداشت به سراغم نمی آمد
ندارد چون از ابتدا قصدش رفتن بود
دارد اگر قصد رفتن داشت چرا از ابتدا آمد ؟
ندارد خودت خوب می دانی
دارد چون جوابم را ندادی
ندارد ، آمد که بسوزاند دلت را !
دارد اگر نداشت چکار به دلم داشت ؟
ندارد ، دل سوزاندن عادتش بود !
دارد چون نوبت گلبرگ دوست دارد ، است
ندارد ، نوبتی هم باشد دوستت ندارد
دارد ، چون دل به دل راه دارد
ندارد ، خودت را گول نزن ، دل هم به دل راه ندارد
دارد . . .
ندارد . . .
دارد . . .
ندارد . . .
چه داشته باشد چه نداشته باشد مهم نیست
به هر حال من دوستش دارم
عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم
که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،
به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد
که هنوزم که هنوز است
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟
چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد،
گل زخم نمک خورد،
زمین مرد،
زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،
فقط برد،
زمین مرد
زمین مرد ،
خداوند گواه است،
دلم چشم به راه است،
و در حسرت یک پلک نگاه است،
ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،
برسد کاش صدایم به صدایی...
گر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد،
اگر به حجله آشنايي،
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند،
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن!
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم!
در گلدان چيني ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم!
مگر نه كه با هم بودن،
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم!
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم!
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزواي اين روزهاي من نشو،
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم!
الکی بگم جداشیم ! تو بگی که ، نمی تونم !
من فقط عاشق اینم بگی: از همه بیزاری !
دو سه روز ، پیدام نشه باز ببینم ، چه حالی داری !؟
من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام ...
کارو باره زندگیمو بذارم برای فردا !
من فقط عاشق اینم پشت پنجره بشینم !
حواست به من نباشه ! دزدکی تورو ببینم !
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم !
اونقدر زنده بمونم ! که بجای تو بمیرم
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم
یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم.
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه.
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.
((برتولت برشت))
دیگر صدایت را نمی شنوم
روزهای با تو بودن رافراموش نمی کنم
چه زیبا بود روز اشنایی
نگاه در نگاه هم
لبخند پر از اشوب
هیاهوی درون ووووو
ارزوهای بلندت
رسیدن به کمال
هیچ کس باورت نمی کرد
اما من.................
کاش فرشته نجاتت می شدم
اما افسوس
ندا امد
در شب جمعه تاریک
احساس درد وجودم را فرا گرفت
کاش می شد باور کرد
با نشانه هایت چه کنم
با خاطراتت
با لبخند زیبایت
با شیطنتت
می دانم نگاهم می کنی
مثل همیشه دوستت دارم
و مثل هميشه يادم هست كه نبايد بهت دروغ دوست داشتن رو بگم.
دوستت دارم.
صدای زو زوی باد از درزهای این پنجره به گوشم می رسه ولی من هنوز خیلی سرد نشستم این گوشه خونه هنوز هیچی برام عوض نشده
فقط صدای باد عوض شده و آب و هوای این شهری که دارم توش زندگی می کنم
از پنجره بیرونو نگاه می کنم همه دارن تند تند راه می رن ... نمی دونم با عجله می خوان به کجا برسن
هنوز قهوه ای که دارم می خورم تموم نشده فنجونش خیلی داغه ولی من اصلا متوجه سوختن دستام نمی شم
چقدر تند تموم شد
روزهای من عینه راه رفتن مردم داره تند تند تموم می شه
دوباره دلتنگی
دوباره نیومدن تو
دوباره انتظار
دوباره حرفای نگفتم
دوباره بغض دست نخورده تو گلوم
دوباره این متکای خیس شده از اشکام
دوباره من
دوباره تو
دوباره
نیمه راه حجهالوداع، آغاز بیدارى چشمهاى زمینیان بود. آسمان، در بلندىها، سکتهاى ملیح کرد تا شعر شعور على، در سینه عاشقانش سروده شود. آن روز، نگاه محمد صلىاللهعلیهوآله ، اشاره به جبروت کرد و آرامش على علیهالسلام اشاره به ملکوت.
با محمد صلىاللهعلیهوآله ، هر چه بالا مىروى، بالاتر مىبینى و این لیاقت، تنها شایسته على علیهالسلام است که در تسخیر قلب ملایک، سابقهاى دیرینه دارد. غدیر، آنجاست که شاخههاى على علیهالسلام و محمد صلىاللهعلیهوآله به اتصال پیوندى به نام فاطمه علیهاالسلام اوج مىگیرد و دوازده میوه امامت از شجره طیبهشان، به دامان عاشقان مىافتد. آنجا، دستان توحیدى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله حجابهاى ظلمانى را کنار مىزند تا آنچه از ناگفتههاى رسالت باقى مانده است، زمزمه کند.
مردم! بگویید به باد، به باران، به آفتاب و به آب که اینک على علیهالسلام ، جانشین من است و در عبور روز و شب، ماه و خورشید، اینچنین جایگاه خود را عوض مىکنند تا تاریکى، رهروانشان را نبلعد.
اینک محمد صلىاللهعلیهوآله ، دست را به سمت آسمان بالا مىبرد تا على علیهالسلام را به همگان نشان دهد. این، حسن ختام زیباى رسالت محمد صلىاللهعلیهوآله است.
اینک، تنها وصى محمد صلىاللهعلیهوآله ، بر سکّوى قلبها، نشان افتخار و امامت را به سینه نورانى خویش مىآویزد تا عشق را دست به دست بچرخانند و به مقصد برسانند.
آن روز، آنچه در ذهن محمد صلىاللهعلیهوآله مىگذشت، اتصال راههاى زمین به آسمان بود و اینبار، مسافران را به جادهاى رو به آسمان هدایت کرد.
مردم، جهاز شتران را روى هم گذاشتند و محمد صلىاللهعلیهوآله با دستان على علیهالسلام ، آسمان را براى همیشه به زمین پیوند داد و اینگونه آموخت که براى رسیدن به معبود، چگونه دست نیاز بر دامان على و آل او دراز کنیم
مولا فقط گوشه چشمی مرا کافیست.
سلام به همه ی دوستای خوبم اولا یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم که زودتر از این خودم رو معرفی نکردم، آبجی کوچیکتون لیلی هستم و از این به بعد به عنوان نویسنده در خدمت همه تونم در ضمن گذشته از نظر برای بهتر شدن وبمون پیشنهاد هم بدین ممنون می شم مواظب لحظه های قشنگتون باشید. بای
خیلی دردناکه،جایی باشی که زمینش با تو قهر باشه ، نخواهد که قدومت دلش رو لمس کنه و مجبور باشی تحمل کنی خنده هایی که پشت اون یه نفرت پنهون شده .آشنا باشی تو قلب ها ولی قلب خودت با خودت غریبه باشه.خیلی سخته امیدت رو جایی پیدا کنی که قبلا امیدی رو به تو هدیه داده ،پیش کسی پیداش کنی که حتی چشماش نخواهند تورو ببینند.ساعت ها به چهره اش خیره بشی تا نگاهت کنه بهت بگه حست عقل ندار، ولی دریغ از یک نگاه .دلتنگ می شی وقتی با کسی روزات سپری بشه که تمام امید زندگی بعد از خدا بوده،با کسی که دردات و رنجات با دیدنش،فراموشت می کردند،با کسی که پشت کنه به تمام عهدی که با تو بسته بود.خیلی سخته ساعت ها به نامه ای خیره ای بشی که در اون خیابونی به نام صداقت افتتاح نشده باشه.بشینی کنار آدم هایی که دوستت دارند اما دوستشون نداری و براشون از کسی صحبت کنی که تو از ته قلب دوستش داشته باشه اما اون تو رویاهات دوستت داشته باشه.دلت میگیره و غمگین می شی وقتی که حتی اگه اشتباهی نکرده باشی ،معشوقت ازت ناراحت باشه و بدتر از اون اینکه هر کاری بکنی ،هر قلم و کاغذی را واسطه قرار بدی تا گناهی که نکردی رو برات ببخشه ولی بدترین جواب رو بهت بده نه بگه می بخشمت نه بذار تا احساس گناه باهات باشه.خیلی باید دلت شکسته باشه که تو بهترین لحظه ها تو با کسی بدونی که اون بدترین لحظه هاشو کنار تو میدونه.
سلام سلام سلام
سلام به همه دوستای خوبم یه هفته ای بود که نبودم رفته بودم زیارت. جای همهتون خالی بود. در ضمن اگه لطف کنین از این به بعد فقط نظراتتون رو تو وبلاگ بذارین. اینقد اس ندین لفطا. معذرت ولی وقتی نتونم ج بدم اعصابم خورد میشه.بهدشم شما نظر میخواین بدین نیگا نمیکنین نویسنده کیه؟ماشالا... زود برمیگردم.بابای
مخصوص آبجی های گلم
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد . به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها می شود. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگ جاودانی با یکدیگر دارند. جرالدین! دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص، روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاه گاهی چهره خود را در آیینه ای نگاه کن آن جا مرا نیز خواهی دید، خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون دررگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم، تا “آدم” باشم، تو نیز تلاش کن که حقیقتا “آدم” باشی. رویت را می بوسم.
عزیزسفر کرده ام، ثانیه ها بی حضورت چقدر دیر می گذرند و مرا
فقط امید دیدار دوباره ات تسکین می دهد.
اکنون تو
ای مهربانم!
در سفری
و من
...سخت شیفته ی این سفر توام،
شیفته گرمای دستانت
و شیفته ی
شیطنت کلامت.
میدانی مهربان!
همیشه سفر شعر درد ندارد
گاهی هم....
بگذریم،
دوستت دارم مسافر من!
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شاعر: استاد شهریار
بین دنیای تو دنیاییست تا دنیای من
در چنین آلوده دورانی بپا کی زیستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقوای من
همت ترک لذائذ را ندارد هر کسی
می توان گاهی گرفت این گوهر از دریای من
پخته گو حرفی اگر گویی به بزم عارفان
ای زیان خیره سر، یا جای تو، یا جای من
برقی اکنون جسته و من خیره از این روشنی
تا کجا بر خاک، سر ساید دل رسوای من
زین دو، باید عاقبت مقصود خود جوید یکی
طینت پست فلک یا همت والای من
من که در این جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه خواهد از تن تنهای من
چشمه ی فیاض او، در چشم نابینای من
این چه عشقی بود یارب کاینچنین جانم بسوخت
آتشی افتاده پنداری به سر تا پای من
ادامه مطلب...
وقتی ابدچشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیاهمان لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدمشیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم وچشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
ادامه مطلب...
بـاد صـبا خبـر رسـان به یـار بـی قـرار مـن
دسـت نمـی کشـم ز او تا برسـد کنـار مـن
تـیـر بـلا نمی کُـشد، ندیدنش مـرا کُـشد
شـاد شـوم اگـر کـند سـفر ســر مــزار مـن
تمـام عمر بـاطل و سود کنم بـه لحظه ای
اگر که خنده ای کند بـه اشــک دل نثـار مــن
طّـره گیسـویش شود، گـنـبد و سر درِ حـرم
مست نمی شـوم مـگر کنون رسـد بهـار من
آب نخورده ام ز کس، محرم من رسان و بس
تـــا کـه بـــر آورد دمــی کــام دل از نــگار مـن
تـیـر بـه چـلـّه کـرده و قلب نـشـانه رفته است
فـدای قـامتش شوم، کس نــرسد بــه یــار من
تـاج بـه سـر نـهـاده وقصـر گــران خــریده است
اشـک مـرا نـدیـده او، خنــده کند بــه کــار مــن
شاعر:سید مجید یوسف بیک
در مسـیـر راه مـــا یـک مسجــد و میخـــانه بـود
این دل دیوانه را با آن دو معبد القه ای جانانه بود
سـجــــده محـــراب را مـیـخـــانه داران لایـق انــد
مـستـی سجاده بیش از این دو سه پیـمانـه بود
عـشق عـاشق یک صـدا و نعـره مستــانه نیسـت
با وضو وجسم پاکش اینچنین در خم می افتاده بود
لیلی و مجنون نـگر وانگه بیا و خســرو شیــرین ببین
رسـم ایـن بازار از روز ازل، عاشق کشی مستانه بود
دلبـری و نــاز یــار همـچـــون شـــراب و جـــام مــــی
می کشد اما کسی آن را به ما در سجده کردن داده بود
ایـن خــدا ســازنـــده ی هـم مـسـجــد ومیخــانه اســت
عارف از ضعف خودش در جام می عکس کسی را دیده بود
حرم که میایی،وارد صحن که میشوی ، سرت را که بچرخانی، رواق را در رواق میبینی و آیینه را در آیینه. بعد بی اختیار یاد این قطعه می افتی:(( وقتی به گریه میگذری در رواق ها ــــ مثل تمام آیینه ها شکسته باش)). آری تو میشوی مانند تمام آیینه ها،شکسته ی شکسته، هزار در هزار. اصلا انگار اینجا همه هزار در هزارند بین این همه شلوغی همیشه شلوغی حرم مرا یاد حرف مادرم می اندازد:(( اینجا همه آرامند در کنار تمامی نا آرامی ها ))
یادش بخیر اون موقع ها وقتی با مامان میومدم حرم ، بعد نماز شروع میکرد بخوندن زیارت نامه انگار صدای اون موقع هاش هنوز تو گوشم زمزمه میشه:((اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.....)).
اون وقتا بین اون همه شلوغی دست مامان برام همه ی آرامش بود و انگار ضریح، تمام آرامش مامان. دستش رو که میذاشت روی سینه و سلام میداد، بی اختیار اشکش قطره قطره از روی گونه اش غلت میخورد و می ریخت.
میگفت:خودشان فرموده اند:((هرگاه پیشامد سختی برایتان اتفاق افتاد پیش ما بیاین))
اون روزها نه از پیشامد چیزی میفهمیدم نه از آرامش ضریح. حالا بین این همه پیشامد حرف مامان ارومم میکنه، راست میگفت:((اینجا حریم امن است،اینجا همه آرامند در کنار تمامی ناآرامی ها))
آقا جون، آقای مهربونی، آقای خوبی ها
دلم هوای کربلا کرده میگویند اینجا اذن میدهند!
میگن تو سقا خونت نسیم سحرهای فرات میوزه انگار....
اقا گوشه چشمی هم به ما کن....
....................آقا هیچ کس رو آرزو به دل نذار........................
بهشت از آن مادران است در حالی که به جز پرستاری و نگهداری از فرزندان ، هیچ حق دیگری نسبت به آتها ندارند و برای بیشتر چیزها اجازه ی بابا لازم است !!!!!
تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم”
تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”
تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم”
… … …
تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون”
تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود”
تو ۳۵ سالگی : “میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!”
تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن …!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم…
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست …
ای که بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده
جز فراموشی ندارم من گناهی، پس بده
روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان
از برای من مخواهی روسیاهی، پس بده
***
روز و شب چشمم براه جزوه میباشد، بیا
گر تو هم داری چو من چشمی براهی، پس بده
صد کلاه ،بوقی به سر دارم ز فرط تنبلی
تا نرفته بر سرم دیگر کلاهی، پس بده
***
گیر ما دیگر نیاید جزوه پس این جزوه را
مستقیما گر نمیخواهی، براهی پس بده
جان تو مشروط میگردم، به جان مادرم
لازمش داری نگهدار، گر نخواهی پس بده
***
جزوه از من میبری؟ من مرکز نشرم مگر؟
ای به قربانت شود جانم الهی، پس بده
گر توهم مانند من بیجزوهای، باشد، بیا
مال تو این جزوه اما گاهگاهی ، پس بده
***
چند ماهی مال تو، اما دو روزی نزد من
من نمیگویم که آنرا چند ماهی پس بده
از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن!!
تا نرفته بر فلک از سینه آهم، پس بده
***
من نمی دانم چرا این جزوه را کش رفته ای
لعنت و دشنام و نفرین گر نخواهی پس بده
»تقلب:
یك سری اعمال ننگین در صورت با عرضه بودن واین كاره بودن شخص امتحان دهنده آخر عاقبت خوش وخرمی دارد.نوعی هلو برو تو گلو كه با توجه به درجه درایت و تیزی استاد ومراقبان می تواند نوع هلویش از هسته دار وخاردار تا آب هلوباطعم موزوعشق وحال متغیر باشد.بیراهه ای كه اتفاقا آخرش به هدف ختم می شود.یك نوع وسیله درس پاس كن نا مشروع. »شب امتحان:
شب ملخ.شب ظلمانی یلدا.شب سوانح وسوختگی نا كجا آباد دانشجو.شبی كه در آن نسكافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آورتر می شوند.در این شب انسان تمام مصائب تاریخ بشر را به صورت كنسانتره نوش جان می كند.یك نوع زلزله در میان ایام سال.شب چشمهای پف كرده ودهان های كف كرده.شب رقص وپایكوبی كلمات جزوه وكتاب بر روی سسلسله اعصاب محیطی ومركزی دانشجو. »جزوه:
یك جور كاتالیزور كه در صورت همكاری ابروبادومه وخورشیدواینا دانشجورا به سمت پاس شدن درس هل می دهد.تمام همه علم بشری.چكیده دانش تاریخ مصرف گذشته استاد.وسیله ای كه معمولا دانشجو با آن سر كار گذاشته می شود.تنها شاهد ماجرای سوخاری شدن دانشجو در شب امتحان.قوت قلبی كه عاقبت آفت قلب می شود.
»مراقب:
موجودی ستم كار و ریا پیشه كه متاسفانه چشم وگوش و باقی حواس را هم دارد. سیستمی كه نقش دزدگیرمنازل را سر جلسه ایفا میكند.گالری ضدحال.موجودی كه روی سینه اش نوشته شده:من مراقبم،شما چطور؟ یك نوع تله موش زنده.
»روزامتحان:
روزی كه درآن خورشید طلوع نمی كند.زمانی برای جفتك زدن اسب ها،لحظه ای كه درآن دانشجومی خواهد سر به تن عالم آدم نباشد.روز شغال.روزی كه درآن نگاه ها عمیق می شوند.روزلبخندهای استراتژیك.روزی كه در آن دوست ودشمن با هم ودر كنار هم به قربانگاه می روند. » نمره:
تبلور میزان دانش،مهارت ودودره بازی دانشجو،بهانه ای همیشگی برای اعتراض.وسیله ای كه استادبا آن چه ها كه نمی كند!
یك نوع شعورسنج استاد ودانشجو.كلمات نفرت انگیزی كه به نوبت وتك تك مثل نیزه درچشم دانشجوفرو میروندولحظه به لحظه او را به عمق نادانی اش واقف تر می كنند.لورفتن آنها به حماسه سازی دانشجویان منتهی میشود.انواع مختلف آن از تشریحی سیانوری تاتستی گوگوری مگوری متغیراست.
خوبی که به کسی می کنی
بدی که کسی به تو می کند
همیشه به یاد داشته باش:
اگر در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار
اگر در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار
اگر در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار
اگر در نماز ایستادی دلت را نگه دار
دنیا دو روز است:
یک روز با تو و یک روز علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو
و روزی که علیه توست مایوس نشو
چرا که هر دو پایان پذیرند
آموختن را بکار ببند:
به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد
به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد
به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد
سه چیز را از هم جدا کن:
عشق، هوس و تقدیر
چون اولی مقدس است و دومی شیطانی
اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی
در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت.
گفت : بازی
گفت : رفیق بازی
گفت :عمر
چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست
گفت : از من خوشبو تره
گفت :از من زیبا تره
گفت: از من سوزنده تره
گفت نگاهی بیش نیستم
من که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
بی حضور یک نفر دنیا چه فرقی میکند؟
لا به لای ازدحام این همه بود و نبود
هستیم با نیستی آیا چه فرقی میکند؟
با شما هستم شمایی که مرا نشنیده اید!
با شما خانوم ویا آقا چه فرقی میکند؟
اینکه هر شب یک نفر از خویش خالی میشود
واقعاً در چشم آدم ها چه فرقی میکند؟
من به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ
واقعیٌت باش یا رویا چه فرقی میکند؟
واقعیت باش .رویا باش یا اصلاً نباش
من که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟