عشق ممنوع

 

 

 

نشنوی تا سرگذشت نامرادی های من
بین دنیای تو دنیاییست تا دنیای من

در چنین آلوده دورانی بپا کی زیستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقوای من
همت ترک لذائذ را ندارد هر کسی
می توان گاهی گرفت این گوهر از دریای من
پخته گو حرفی اگر گویی به بزم عارفان
ای زیان خیره سر، یا جای تو، یا جای من

برقی اکنون جسته و من خیره از این روشنی
تا کجا بر خاک، سر ساید دل رسوای من

زین دو، باید عاقبت مقصود خود جوید یکی
طینت پست فلک یا همت والای من

من که در این جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه خواهد از تن تنهای من

 
با همه گم کرده راهی، موج نوری را نهاد
چشمه ی فیاض او، در چشم نابینای من

این چه عشقی بود یارب کاینچنین جانم بسوخت
آتشی افتاده پنداری به سر تا پای من

 

 

 




نوشته شدهسه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, توسط لیلی
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.