عشق ممنوع

 مخصوص آبجی های گلم

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد . به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها می شود. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگ جاودانی با یکدیگر دارند.  جرالدین! دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص، روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاه گاهی چهره خود را در آیینه ای نگاه کن آن جا مرا نیز خواهی دید، خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون دررگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم، تا “آدم” باشم، تو نیز تلاش کن که حقیقتا “آدم” باشی. رویت را می بوسم.

 




نوشته شدهچهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, توسط لیلی

 عزیزسفر کرده ام، ثانیه ها بی حضورت چقدر دیر می گذرند و مرا

فقط امید دیدار دوباره ات تسکین می دهد.

اکنون تو

ای مهربانم!

در سفری

و من

...سخت شیفته ی این سفر توام،

شیفته گرمای دستانت

و شیفته ی

شیطنت کلامت.

 

میدانی مهربان!

همیشه سفر شعر درد ندارد

گاهی هم....

بگذریم،

دوستت دارم مسافر من!

 




نوشته شدهچهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, توسط لیلی

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا             

بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی      

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست        

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم                 

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار             

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت        

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند        

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین        

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر       

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

شاعر:  استاد شهریار




نوشته شدهچهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, توسط لیلی
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.